با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی