در سرم پیچیده باری، های و هوی کربلا
میروم وادی به وادی رو به سوی کربلا
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی