آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی