ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی