او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
در سرم پیچیده باری، های و هوی کربلا
میروم وادی به وادی رو به سوی کربلا
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟