ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد