غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ