پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ