خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود