ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود