روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد