برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم