در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
قطرهام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آنقدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
خدا میخواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد