خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود