سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند؟
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
خاک، لبتشنۀ باران فراگیر دعایت
پلک بر هم نزند باد صبا جز به هوایت
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید