رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم