آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است