روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را