ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم