دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم