سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
بیتو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با اینهمه غم، بیکس و تنها چه کنم...
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم