مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟