خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش