لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده