قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده