گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده