هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را