آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...