کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟