روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست