ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند؟
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
خاک، لبتشنۀ باران فراگیر دعایت
پلک بر هم نزند باد صبا جز به هوایت
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد