ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود