مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود