ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
در سرم پیچیده باری، های و هوی کربلا
میروم وادی به وادی رو به سوی کربلا