ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را