روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
بىسر و سامان توام يا حسين
دست به دامان توام يا حسين