آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت