غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را