داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟