او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟