ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن