و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند