غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود