آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است