سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را