ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را