مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...