سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
چه در هیبت، چه در غیرت، چه در عشق، اولین هستی
که بر انگشتر فضل و شرف همچون نگین هستی
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را