روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
ای که بر روشنای چهرهٔ خود نور پیغمبر سحر داری
نوری از آفتاب روشنتر رویی از ماه خوبتر داری