او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را